۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

شرق بنفشه

"مندنی پور" با هدیه ی دوستی وارد زندگی ام شد:"شرق بنفشه" . چند ماه بعد "ماه نیمروز" او سر از زندگی ام در آورد. نثری که فاخر است و تنها میتوان گفت از خواندنش لذت میبری. زودتر از اینها میخواستم راجع به این کتابها بنویسم اما مردد بودم که قسمتی از کتاب را که انتخاب کرده ام مناسب است یا نه. اما اکنون دیگر برایم مهم نیست چون...

«آیلار کاش مرگ برای عشق مثل مادر بود. من از تو متنفرم که این همه بیشتر مدام عاشقت می شوم روز به روز . هر روز که بیدار می شوم، و بیشتر رنجم که می دهند، و بیشتر که می خواهم خودم را گول بزنم که عاشق نیستم، بیشتر عاشقت می شوم. و دیگر دلم، حالا تنم شرحه شرحه سوخته، لایق تو، و حالا...»
شهریار مندنی پور،"شرق بنفشه"،نشر مرکز

«... میخواهم خانه ام کوچک و یک خوابه باشد. چون اتاق های زیاد و فضای گسترده آدم را به وسوسه می اندازند که کسی را در آن ها شریک کند و من همیشه، بعدش از زن ها حوصله ام سر رفته. آنها را مقصر نمیدانم – هرچند خیلی خودخواهند، حتی در مرگ- بیشتر فکر می کنم این کسالت از خودم باشد.»
شهریار مندنی پور،"ماه نیمروز"،نشر مرکز

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

زنده به گور

اولین کتابی که از هدایت خوندم معروفترینشون بود: "بوف کور". توصیف های بی نظیری که هنوز پس از گذشت سالها خیلیشون رو به خاطر دارم. اما "زنده به گور" هدایت حکایت دیگری است. به نظرم اونهایی که با بوف کور خودکشی کردن احمق بودن. حتما زنده به گور برای این کار مناسبتره. هنوز هم وقتی میخونمش با هدایت میرم جلوی اون پنجره می ایستم و نفسم پس میره. هنوز هم عاشق اون قسمت پاراگراف ما قبل آخرم که:

" هرچه قضاوت آنها درباره ی من سخت بوده باشد، نمی دانند که من پیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام. آنها به من می خندند، نمی دانند که من بیشتر به آنها می خندم، من از خودم و از همه ی خواننده ی این مزخرف ها بیزارم."

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

16 آذر

برای غربت 16 آذر و 3 آذر اهورایی.

یاد باد روزهایی که نترسیدند و تا ابد جاودانه شدند. روزهایی که با تمام سختی­ها به آرامی گذشتند وخود گواه خشم خفته ی کسانی بودند که نمادی جز مظلومیت نداشتند. روزهایی که بهت زده شاهد نابودی کسانی بودند که آرمان را نفروختند حتی به زندگی! گناهشان این بود که می فهمیدند و کجا محکمه ای بهتر از دانشگاه برای کسانی که بیتابانه حقیقت را جستجو می کردند.چه سربلندی بزرگی برای آنها که شاهد اجرای حکم خود در صحن مقدس دانشگاه بودند.

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

فاجعه

چه فاجعه ای است وقتی می فهمی و نمی توانی!

بر خلاف او "غمم از وحشتِ پوسیدن" است.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

سکوت

برای همه پیش میاد اون لحظاتی که باید چیزی بگن و نمیگن. ممکنه یه عمر حسرتش رو بخورن که چرا نگفتن. لحظات سختی هستند.
اما از اون سخت تر وقتیه که نباید هیچ چیزی بگی. یعنی هرچی بگی خرابش کردی! در حالیکه مطمئنی همه ی عمر حسرتش رو خواهی خورد. و این دیگه طاقت زیادی میخواد.

این سکوت به اندازه ی همه ی فریادهای عالم حنجره رو اذیت میکنه!

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

مرگ بازی

«مرگ بازی» پدرام رضایی زاده رو به خاطر ویراستارش خریدم،سید رضا شکراللهی.
به نظرم خیلی فراتر از حد انتظار بود. سر حال اوردم. به خصوص خود داستان مرگ بازی.

"ده روز کمتر از یک سال گذشته است. از من اگر بخواهی بدانی، خوب تر از تمام ماه های گذشته ام. آن قدر در این ماه ها فی البداهه زندگی کرده ام و فی البداهه نگاه کرده ام و فی البداهه خندیده ام و فی البداهه گفته ام و نوشته ام و فی البداهه راه رفته ام و در آغوش کشیده ام که دیگر یادم رفته قرار نیست برگردی. یادم رفته که – به قول آدم های خیلی خیلی عاقل- هرچیزی، حتا نیامدن تو، در زندگی حکمتی دارد!و به قول همان شاعری که دوستش داری:«کاش دنیا این همه آدم عاقل نداشت!»"

"همه اش به خاطر چشمهایت بود و همان یک اسم ساده،آن قدر ساده که مدام توی گوشم زنگ بزند و تکرار شود، مثل سنگ فرش های پیاده روهای خیابان دانشگاه که همیشه یکی در میان ردشان می کردی. یک ردیف قرمز،یک ردیف خاکستری، تا می رسیدی به بلوک های سیاه و سفید کنار خیابان و مثل بندبازها، تا خود کافه نادری یا پیراشکی خسروی یک سره می رفتی و خیس می شدی وبلند می خندیدی زیر باران تندی که تمام پنج شنبه های آذر آن سال خیسمان کرده بود."

پدرام رضایی زاده،" مرگ بازی"،نشر چشمه

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

کاج

افتادن برگ از درخت و صدای خش خش برگ ها زیر پای عابران.
این چیزها برای من غریبه!

من تا حالا یکبار هم افتادن برگ از درخت رو ندیدم چون همه ی درخت های محله ی ما کاج بودن. برگهاشون هیچوقت زرد نمیشد. شایدم برگ افتاده باشه اما من اینقدر فکرم مشغول بوده که ندیدمش.
من چیز مهمی رو از دست دادم که هیچوقت افتادن برگ از درخت رو ندیدم؟

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

خاتمی،نه

ملت فراموشکاری هستیم. این جمله را بارها خوانده ایم و شندیده ایم اما به نظر میرسد خود این جمله هم مشمول همین حکم شده است.

خیلی راحت و بسیار زود دوران ریاست جمهوری خاتمی را فراموش کرده ایم. یادمان رفته است که دانشگاه محل تاخت و تاز شد و او سکوت کرد. روزنامه ها را فله ای بستند و او فقط با لبخند به خبرنگاران پاسخ داد:"موافق نیستم!" و حسرت کلمه ی "مخالفم" را بر دلمان باقی گذاشت. او که می خواست معاند را به مخالف تبدیل کند با تسامح بیش از اندازه در مقابل بی عدالتی ها مخالفان را به معاند تبدیل کرد، نگاهی به سرنوشت گنجی و سازگارا بیاندازید که سرانجام مجبور به کوچ شدند. یادمان رفته است که چگونه انتخابات ننگین مجلس هفتم و ننگین تر ریاست جمهوری نهم را برگزار کرد و هنگامی که شورای نگهبان علنا به حریم وزارت کشور در شمارش آرا تجاوز کرد زبان در کام گرفت و دم بر نیاورد. آری فراموش کرده ایم که استخوانی بود در گلو که برای پایان ریاست جمهوری اش لحظه شماری می کردیم. حال با حرارت از بازگشتش سخن می گوییم و کمپین دعوت از خاتمی به راه می اندازیم. خاتمی خود گفته بود که مهمان سیاست است و دیدیم که مهمانی ناخوانده و سیاستمداری نابلد بود.
آزموده را آزمودن خطاست.
دست بردارید از این رفتار مضحک!
تمامش کنید این تراژدی کمیک را!

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

دل داده ام

به شکایت از رو گرفتن خورشید که پشت ابر رفت و چهره برگرفت:

"دل داده ام به همین چراغ اتاق
که اگر پشت ابر هم می رود گاهی
دود سیگار است."

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

اوج

"برای مان راه مهم بود. چشممان به قله بود، اما راه را بیشتر دوست داشتیم...در راه حرف که می زدیم، از قله حرف می زدیم. حرفی غیر از آن می زدیم باید بر می گشتیم تا دوباره شروع کنیم. به جز از اوج نباید حرف می زدیم. به جز به قله هم نباید فکر می کردیم... به اوج که می رسیدیم، نفس نفس می زدیم، همانجا دراز می کشیدیم و به آسمان نگاه می کردیم و به ابرها...نفس مان که سر جا می آمد، باید بلند می شدیم. نباید در قله می ماندیم. اگر می ماندیم قله پائین می آمد... و آن بالا، اوج بودنش را از دست می داد. باید بر می گشتیم."

آذردخت بهرامی، "شب های چهارشنبه"، برنده ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1385 از اولین دوره ی جایزه ی ادبی روزی روزگاری، برنده ی هشتمین دوره ی جایزه ی منتقدان و نویسندگان مطبوعات در سال 1385،نشر چشمه

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

دل هرزه

خواندن کتابی از گلی ترقی بعد از 40 سال از اولین چاپش لذت خاصی داره. تو مقدمه ای که برای چاپ جدید «من هم چه گوارا هستم» نوشته چیزهای جالبی میشه دید. نوشته:«دوستشان ندارم. از بازخوانی شان عصبانی و افسرده می شوم. از فضای تلخ و یاس فلسفی حاکم بر سراسر این داستان ها دلم می گیرد. نمی خواستم چاپشان کنم.» و اینکه « داستان های این مجموعه لبریز ار خشمی مجهول و ناپخته اند و با من کنونی هزاران فرسنگ فاصله دارند.» با این وجود داستان هایی داره که ارزش خوندن دارن از خیلی از جهات.

"همه میپرسن چرا رفتی تو اتاق درو رو خودت بستی؟ همه میپرسن چرا دیگه شعر نمیگی، چرا دیگه حرف نمیزنی؟...راجع به چی حرف بزنم؟ راجع به چی شعر بگم؟ فکر من از خودم و از یه وجب زمین دوروبرم اونورتر نمیره. فکر من دیگه فکر کردن از یادش رفته...زندگی من شده اصالت اشیا. میدونی چه بلایی سرم اومده. چیزی که دیگه تو من نمونده تخیله...عزیز من این دل هرزه ی بی حفاظ من قانون دل بودن از یادش رفته..."

گلی ترقی،"من هم چه گوارا هستم"،انتشارات نیلوفر

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

توان زیستن

میل زده بود و نوشته بود:"سید، تا اینو خوندم یاد تو افتادم. خوبی؟..."

«آن‌ها حق داشتند كه عشق را بگذارند تا در كتاب‌ها بماند،شايد عشق توان زيستن در جایی ديگر را نداشته باشد.»
ويليام فالكنر

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

فکر کن

از همون اول با جمله ی "بهش فکر نکن" مشکل داشتم. هیچوقت هم نتونستم بهش فکر نکنم. اصلا یه جورایی فکر می کنم نشونه ی ضعفه. آدم باید اونقدر بهش فکر کنه تا بالاخره یه راه حلی پیدا کنه. بهش فکر نکن یعنی صورت مساله رو پاک کن اما من ترجیح میدم اونقدر صورت مساله رو بنویسم تا یه راه حلی پیدا شه. مهم نیست چه قدر طول میکشه و باز هم مهم نیست که ممکنه اصلا حل نشه. مهم اینه که اگه حل بشه با فکر تو حل شده. پس لطفا دیگه هی بهم نگو:"بهش فکر نکن."

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

دروغ

گاهی اوقات اتفاقاتی در حوزه ی سیاست رخ می دهند که تحلیل های سیاسی قادر به بازگو کردن همه ی جنبه های آنها نیستند و باید آن واقعه را ریشه ای تر بررسی کرد.
اتفاقی که در مورد مدرک آقای کردان رخ داده است یک اتفاق ساده نیست. فارغ از همه ی جار و جنجال های سیاسی باید گفت که کردان آئینه ای است در برابر جامعه ی بیمار ما. جامعه ای که در آن وقاحت دروغ از یاد رفته است. عادت کرده ایم که با دلیل و بیدلیل دروغ بگوییم و پس از آن با تمام توان آن را توجیه کنیم. دروغ میگوییم که مدرک داریم و وقتی مچمان باز شد میگوییم این کاغذ پاره ها مهم نیست و از خود نمی پرسیم که اگر این کاغذ پاره ها مهم نبود پس چه نیازی بود به دروغ گفتن؟ کردان به ما نشان داد که میتوان دروغ گفت و بعد با اعتماد به نفس مدرک جعلی را منتشر کرد و پای بر زمین کوبید که به خدا اصل است. و ما خود مقصریم وقتی همه چیز برایمان مهمتر از اخلاق است. کردان فقط آینه است و حقا که چه آینه ی کریهی است.

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

پائیز

پائیز رو دوست دارم نه به خاطر حرف­های رمانتیکی مثل افتادن برگ های زرد از درختان ویا خش خش برگ ها زیر پای عابران.

دوست دارم به خاطر خلوتی غروبهاش.
به خاطر اینکه میتونم از سر کوچه تا تهش رو برم بدون اینکه مجبور باشم چشمام رو از زمین بردارم و به این و اون سلام کنم.
به خاطر اینکه میتونم به بهونه ی بارون پشت پنجره بایستم و زل بزنم به یه نقطه ی نامعلوم.
پائیز اول دل تنگیه.
پائیز سایه ی غمه.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

جنگ

چه قدر این آشنایی زدایی برام غریب بود. اینکه اینقدر راحت از فضای جنگ به جای پرتی میره. تو داستان های ما کمه. خوب بود اگه همه همینقدر راحت در مورد جنگ صحبت میکردن.

"صورتش خوب مو در نیاورده. سرش را می آورد بالا. مثل اینکه چیزی را نگاه کند. بعید است مرا دیده باشد. پیشانی اش درست وسط کادر دوربین است. ماشه را بکشم رفته ،گور به گور شده. چه چشم های قشنگی دارد،سگ پدر؛سیاه و درشت! پسر،سرباز به این خوشگلی در جبهه چه می کند؟ حیف نیست بمیرد؟ جنگ مال بچه خوشگل ها نیست،مال ماست؛سیاه ها، بدقواره ها ،درشت دماغ ها. اگر او را بکشم همه افسوس می خورند... مادرش خودش را می کشد...خواهرهایش خاک بر سر می شوند. می دوند و می آیند و خودشان را می اندازند رو جنازه... خواهرهای خوشگلی هم باید داشته باشد. از آن عاشق کش ها حتما،شهر آشوب. از آن دخترهایی که یک شهر دنبالشان اند،همه خاطرخواه شان اند. هی تو، سرباز، میدانی،باید میماندی همانجا، تو خانه، تو کوچه، پیش آنها، پیش خواهرانت،کسی باید باشد که از آنها مراقبت کند یا نه؟ گوش میدهی چه میگویم؟جبهه ی تو آنجا بود."

حاقظ خیاوی، "مردی که گورش گم شد"،برنده ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1386 از دومین دوره ی جایزه ی ادبی روزی روزگاری.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

قرآن

قُلْ إِنَّ رَبِّي يَقْذِفُ بِالْحَقِ عَلَّامُ الْغُيُوبِ (سوره ی سبا-آیه ی 48)
بگو پروردگار من الهام بخش سخن حق است. دانای نهانهاست.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

حلالیت

با اومدن رمضان بازار حلاایت داغ شده و همه به یاد آخرت افتادن.
ابتدا در اول ماه رمضان آیت الله جنتی از تریبون نماز جمعه از ملت ایران حلالیت طلبید و دیروز هم احمد توکلی از موسویان بابت تهمت­های مربوط به جاسوسی در پرونده ی هسته ای. دومی شایسته ی تقدیره چون اشتباه انجام گرفته به طور خاص مشخص شده اما اولی بیشتر شبیه ژست آدم خوب­های سریال­های ماه رمضونه. ای کاش همه ی ماه­های سال رمضان بود و ایکاش همه چیز با یه حلالیت طلبیدن تموم میشد.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

هلیا

یادمه وقتی "مائده های زمینی" ژید رو می خوندم، "ناتانائیل" گفتناش بدجوری خرابم می کرد. وقتی بعد مرگ نادر ابراهیمی "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم" رو خوندم "هلیا" گفتناش دوباره منو یاد ژید انداخت. خدایش بیامرزاد.

"در این سقوطِ ستارگان بر صحرا، در این وارونگیِ اشیاء، در این سیطره ی غریب و انبوهِ درد، سخن از عزای باطل شب است و رجعتی به درون. سخن از ساییدگی زوایا و تسلسل. سخن از سطوح،تکرار و- فرجام."
"افسوس هلیا که آن رجعت دردناک ما پایان یک پندار بود."
"هلیا! احساس رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیاندازند. من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر می دارم. رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود... من این را بارها تکرار کرده ام هلیا!"

۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

بازگشت استالین

خواندم که درصد زیادی از مردم روسیه در یک نظرسنجی اعلام کردند که خواستار به قدرت رسیدن شخصیتی مانند استالین هستند و هرسال هزاران نفر به مناسبت های مختلف با راهپیمایی جلوی کرملین، یاد استالین رو زنده نگه می دارند.

به اعتقاد بسیاری استالین بیرحم ترین دیکتاتور کل تاریخ است. در وصف جنایت های او سخن ها گفته اند. تصفیه ی ایدئولوژیک او منجر به قتل میلیونها انسانی شد که فقط جرمشان این بود که مثل استالین فکر نمی کردند.

اینکه در جهان امروز و در عصر پایان ایدئولوژی ها هنوز ملتی پیدا می شود که حاضر است آزادی خود را بدهد تا اقتدار جهانی به دست آورد آن هم به قیمت به قدرت رسیدن شخصیتی چون استالین جای بسی تعجب دارد.
مثل اینکه همانقدر که قدرت فردی لذت بخش است، قدرت جمعی هم لذت بخش است.

با این طرز تفکر مردم روسیه اگر شوروی به جای آمریکا فاتح جنگ سرد بود شاید شاهد یک جنگ دیگر برای فتح جهان بودیم.
باید خوشحال باشیم که مردم آمریکا اینگونه فکر نمی کنند؟!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

سیب گلویت

ای کاش نمی شنیدی صدای شکسته شدنم را زیر باران نگاهت.

ای کاش نمی چشید تلخی دهانم را سرخی لبهایت.

ای کاش نمی دید قامت خمیده ام را برق چشمانت.

ای کاش لمس نمی کرد زبری دستانم را سفیدی پوستت.

و ای کاش جا به جا نمی شد از ترس بودنم سیب گلویت.

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

آزادی اندیشه

" ما هیچ گاه آزادتر از آن هنگامی نبودیم که در اشغال آلمان به سر می بردیم. آن هنگام که حتی آزادی بیان را هم از ما گرفته بودند زیرا آن وقت تمام کوشش ما راهی بود برای آزادی اندیشه. "
جمله ی بالا رو سارتر در وصف فرانسه ی اشغال شده گفته.

67 سال از شهریور 1320 و اشغال ایران توسط متفقین میگذره. وقتی کشور ما اشغال شده بود ما برای چی کوشش می کردیم و به چی فکر می کردیم؟

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

ناله ی لولا

چه جوری به لولاهای درهای خونه ی ما یاد دادی که با هربار باز و بسته شدن اسم تو رو ناله کنند؟

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

پسرک

پریروز سر چارراه پشت چراغ قرمز وایساده بودم. پسرک گلفروشی به ماشین جلویی گل می­فروخت.بعد از اینکه طرف گل خرید دیدم پسرک هنوز صورتش رو به شیشه ی ماشین چسبونده.تو این فکر بودم که چی میخواد که طرف شیشه رو کشید پایین و از رو صندلی بهش یه بطری آب داد.پسرک سوت زد.دیدن هجوم دوستاش برای خوردن آب خیلی دیدنی بود.پسرک وسطشون گم شد.خیلی تشنه م شد وقتی این صحنه رو دیدم.
کاش لااقل یه سری امکانات اولیه براشون فراهم میشد
.

پ.ن:فداکاری پسرک که قبل از اینکه خودش آب بخوره سوت زد برام جالب بود.

۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

قطره ی اشک

خواستم به تمام حرفهات جواب بدم اما روی پاکت نامه ت هیچ آدرسی نبود. فقط نوشته بودی: از طرف اونکه کشتیش و حتی شاخه گلی هم رو خاکش نذاشتی!

و من در هزارتوی درونم می گردم ردیف به ردیف قبرها را تا بیابم و نیستی. می گردم نه برای گذاشتن شاخه گلی که برای ریختن قطره اشکی.

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

موسی

از شیخ اشراق جایی خواندم که گفته بود: قرآن را چنان بخوان که انگار مخاطب تک تک آیه ها تو هستی.
فکر کردم دوست داشتم مخاطب کدام آیه باشم.
شاید جای مریم هنگامی که خدا می گوید نترس.
شاید خواستم مخاطب ندای" یا ایها المزمل" باشم و جای خاتم.
اما فکر کردم چه قدر با شکوه بود اگر جای موسی بودم و مخاطب "واصطنعتک لنفسی".

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

مکافات

"تمام شد فریان! کار از داد زدن و زبان گرفتنم گذشته که دو سال بسم بود. حالا کسی هست که فقط یک آن به ما فکر کند؟ که چه طور یکی مرد و یکی مردار شد؟ کجا رفتند؟ لابد مردند که نپرسیم این نطفه های نکبت زده ی ما را بعدِ کدام گناه بستند؟ به جای کی داریم مکافات می شویم فریان؟ به کی باید گفت؟ حالا حس یک دونده ی شکست خورده را دارم. دلم می خواهد روی چمن های میدان بیفتم و تنم خنکی آن را مک بزند و پروانه ها همینجور دور سرم چرخ بزنند ولی یکهو ترس برم می دارد که تن به این بی قیدی بدهم یا فکر شکستم باشم که گلدان شکسته را باید بند زد یا دور انداخت."

مجموعه داستان" بگذریم". برنده ی جایزه ی مهرگان به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1383


۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

بدبختی

ما آدم ها چه قدر بدبختیم وقتی که حتی در اوج لذت هم یا باید درد بکشیم یا شاهد درد کشیدن دیگری باشیم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

انکار کنیم

امروز(نیمه شعبان) که همه حرف از اومدنش میزنن به طور اتفاقی به این نوشته ی نیچه رسیدم. گفتم بذارمش اینجا:

" زماني مي رسد كه " زرتشت " تصميم به ترك دوستان و مريدان خود مي گيرد.
او هنگام خداحافظي سخن پر مغر و شگرفي به انها مي گويد:
(( مي گوييد به زرتشت ايمان داريد؟اما زرتشت كيست؟
مومنان منيد؟اما مومنان كيستند؟
شما آنگاه كه مرا يافتيد هنوز خود را نجسته بوديد ، همه مومنان چنين اند.
ازين رو ايمان چنين كم بهاست.
اكنون شما را مي فرمايم كه مرا گم كنيد و خود را بجوييد.
و تنها آنگاه كه همگان مرا انكار كرديد
نزد شما باز خواهم گشت.))"

یه خبری بده

نمیخوای یه خبری از خودت بدی؟ تنهایی چی کار می­کنی؟خسته نمیشی؟بابا ما اینجا میون این همه آدم دلمون میگیره تو چه فکری می­کنی اونجا یه نفری نشستی؟چیه؟داری از دیدن دنیا لذت میبری؟خوشت اومده ما رو اینجا اسیر کردی؟نکنه قهری؟چرا جواب نمیدی؟با توام خدا!!

آخه یه چیزی بگو. یه حرفی بزن. یه خبری از اون بالاها بده.

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آزاد ی

سه دانشجوی دربند امیرکبیر آزاد شدند.
وقتی این خبر رو خوندم یاد جمله ی احمد قصابان افتادم که پشت تلفن به مادر گفته بود:آیا امیدی هست؟
امیدوار باید بود وقتی هنوز کسی پیدا می شود که نگران امید است. امیدوار باید بود وقتی هنوز چشم­های اشکبار مادری هست که دوخته شده به در آمدن فرزند را انتظار می کشد. امیدوار باید بود به احترام حنجره های خسته و به یاد فریادهای در گلوشکسته. و ما امیدوارانیم در روزگار غربت امید...

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

میشناسمت؟

بهش گفتم:من اصلا شما رو نمی­شناسم،تا حالا شما رو ندیدم. اشتباه گرفتید.

گفت:اما من شما رو خوب میشناسم.مطمئنم که شما هم منو میشناسید.خوب فکر کنید!

انگار به خودم مطمئن باشم اصلا به ذهنم فشار نیاوردم.با قیافه ای حق به جانب گفتم:نه فایده ای نداره،من شما رو به خاطر نمی­آرم.حتما من شبیه یکی هستم.

گفت:همین حرف­هایی هم که می­زنید آشناست. انگار قبلا یه بار دیگه همین حرف­ها رو به همدیگه زدیم...

دیگه به حرف­هاش گوش ندادم.تو خودم عزا گرفته بودم.چی میگه؟چرا ول کن نیست؟ همینجور صداش از دروازه های گوشم وارد می­شد. دنبال یه راه می­گشتم که از دستش خلاص شم.

یه دفعه حجم کلماتش تمام وجودم رو پر کرد.یه احساسی بهم دست داد که تا حالا حسش نکرده بودم.خواستم از زیر هجوم این حس غریب رها شم.داشت نفسم بند میومد.سرم رو اوردم بالا.هنوز داشت حرف می­زد.چشماش تر بود.عمق چشماش میخکوبم کرد.همه ی بدنم عرق کرده بود.تا اعماق وجودش رو می­دیدم.تپش روحش رو احساس می­کردم.تسلیم بودم.چشمام سیاهی می­رفت.قلبم دیگه نمی­زد یعنی می­زد اما ممتد می­زد و دیگه وسطش قطع نمی­کرد.احساس کردم الانه که خون از چشمام فوران کنه!یه دفعه همه ی ته مانده ی وجودم رو جمع کردم.فریاد زدم میشناسمت به خدا میشناسمت!