۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

سکوت

برای همه پیش میاد اون لحظاتی که باید چیزی بگن و نمیگن. ممکنه یه عمر حسرتش رو بخورن که چرا نگفتن. لحظات سختی هستند.
اما از اون سخت تر وقتیه که نباید هیچ چیزی بگی. یعنی هرچی بگی خرابش کردی! در حالیکه مطمئنی همه ی عمر حسرتش رو خواهی خورد. و این دیگه طاقت زیادی میخواد.

این سکوت به اندازه ی همه ی فریادهای عالم حنجره رو اذیت میکنه!

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

مرگ بازی

«مرگ بازی» پدرام رضایی زاده رو به خاطر ویراستارش خریدم،سید رضا شکراللهی.
به نظرم خیلی فراتر از حد انتظار بود. سر حال اوردم. به خصوص خود داستان مرگ بازی.

"ده روز کمتر از یک سال گذشته است. از من اگر بخواهی بدانی، خوب تر از تمام ماه های گذشته ام. آن قدر در این ماه ها فی البداهه زندگی کرده ام و فی البداهه نگاه کرده ام و فی البداهه خندیده ام و فی البداهه گفته ام و نوشته ام و فی البداهه راه رفته ام و در آغوش کشیده ام که دیگر یادم رفته قرار نیست برگردی. یادم رفته که – به قول آدم های خیلی خیلی عاقل- هرچیزی، حتا نیامدن تو، در زندگی حکمتی دارد!و به قول همان شاعری که دوستش داری:«کاش دنیا این همه آدم عاقل نداشت!»"

"همه اش به خاطر چشمهایت بود و همان یک اسم ساده،آن قدر ساده که مدام توی گوشم زنگ بزند و تکرار شود، مثل سنگ فرش های پیاده روهای خیابان دانشگاه که همیشه یکی در میان ردشان می کردی. یک ردیف قرمز،یک ردیف خاکستری، تا می رسیدی به بلوک های سیاه و سفید کنار خیابان و مثل بندبازها، تا خود کافه نادری یا پیراشکی خسروی یک سره می رفتی و خیس می شدی وبلند می خندیدی زیر باران تندی که تمام پنج شنبه های آذر آن سال خیسمان کرده بود."

پدرام رضایی زاده،" مرگ بازی"،نشر چشمه

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

کاج

افتادن برگ از درخت و صدای خش خش برگ ها زیر پای عابران.
این چیزها برای من غریبه!

من تا حالا یکبار هم افتادن برگ از درخت رو ندیدم چون همه ی درخت های محله ی ما کاج بودن. برگهاشون هیچوقت زرد نمیشد. شایدم برگ افتاده باشه اما من اینقدر فکرم مشغول بوده که ندیدمش.
من چیز مهمی رو از دست دادم که هیچوقت افتادن برگ از درخت رو ندیدم؟