۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

یادته؟

"یادته کجاش بود که نتونستی ادامه بدی؟ گفتی کسی حق نداره احساساتی بشه. گفتی روح لطیف فقط میتونه کارهای لطیف بکنه. گفتی غزل آدم ها رو بی رمق میکنه باید حماسه خوند. گفتی رگ گردن برای متورم شدنه نه برای بوسیدن.... همه اینها رو یادت آوردم که بگم دلم تنگ شده. احساساتی شدم. اگه این سطرها رو داری با حوصله میخونی و به چشم یه مشت مزخرفات بهش نگاه نمیکنی باید بگم که تو هم احساساتی شدی رفیق..."
از یک دوست

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

ما بهت زده ایم

این زخم عمیقی است که هرگز بهبود نمی یابد. جسم پاره پاره را می شود بند زد اما روح زخمی مداوا نمی شود. این حکایت آدم هایی است که ناباورانه می نگرند به آنچه که می گذرد. حکایت آن هایی که " دربهار جوانی پیر شدند". ما به این حادثه ها عادت نداریم. ما هر روز دلمان می لرزد از با خبر شدن. ما هنوز هم تند تند نفس می کشیم. ما بهت زده ایم...

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

علی

هنوز هم فریادهای علی در چاه مخاطبی ندارند! هنوز هم گوش ها تاب شنیدنش را ندارند!
و این یعنی "علی تنهاست" یک حقیقت لازمان است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

دغدغه

وقتی یه سفر طولانی باشه و نخوای نه به قبل از سفر فکر کنی که همش حسرته و نه به بعد از سفر که همش دلواپسیه اونوقت به دام افکاری گرفتار میشی که لازمان و لامکان هستند و عمقشون اونقدر در وجودت زیاده که بدون اونها انگار ناقصی! اسم این افکار دغدغه است.
چیزی که آدم ها رو از هم متمایز میکنه دغدغه هاشونه. مهم نیست کجایی و چی کار میکنی، مهم اینه که چه چیزهایی برات مهم هستند و برای چی ادامه میدی. با این اوصاف وقتی صحبت از تغییر آدم ها به میون میاد مهمترین چیز تغییر دغدغه هاشونه. من هم مثل بقیه با دغدغه هام زندگی می کنم. خوب یا بد، اصلا دوست ندارم دغدغه هام عوض بشن. صحبت از دغدغه ها سخته اما از اون سخت تر مستقل کردن اونها از زمان و مکانه. اگه تونستی این کار رو بکنی یعنی یه آدم پخته شدی و اگه نتونستی یعنی هنوز همون کودک رویایی هستی که یک روز دغدغه ی خلبان شدن داشت و یک روز هم دغدغه ی...
بگذریم