۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

من اگر اشک به دادم نرسد میشکنم

انالله واناالیه راجعون

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند...

ناله ی عیسی بر صلیب را دوست دارم. انگار برای همه پیش میاید لحظاتی که صدا بلند می کنند:


خدایا رها کرده ای مرا؟

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

بهشت آزادی

تو که تاریخ خوانده ای و نوشته ای...
تو که سیاست را زندگی کرده ای و پیچ و خم هایش را میشناسی...
تو که دردهای جامعه را قلمی کرده ای...
تو که هرروز با نگاه تیزبین کژی ها را دیده ای و سعی کرده ای راستشان کنی...
تو بگو...
نسل ما کدام میوه ی ممنوعه را خورد که از بهشت آزادی اخراج شد؟
کدامین گناه کبیره را مرتکب شدیم که آواره شدیم آن هم نه از سرزمین خود که از سرزمین آسایش!
کجای راه را اشتباه رفتیم که اکنون باید تاوان پس بدهیم؟
تو بگو...
چرا سرنوشت ما ناامیدی و تاریکی است؟ چرا از کودکی عادت کرده ایم دل خوش کنیم که درست میشود و منطقی باشیم که هرگز درست نمیشود؟
در کدام بزنگاه تاریخ اشتباه کردیم که این شد سرنوشتمان؟ زیر آتش بمباران به دنیا آمدیم و زیر فریاد و تشر بزرگ شدیم و حالا بازخواستمان میکنند که چرا فریاد می زنید!
تو بگو گناه کودکان احمد زیدآبادی چیست که حالا هرشب باید با کابوس شش سال زندان پدرشان بخوابند؟
کدامیک از ما از کدامین حق اجتماعی و شهروندی برخورداریم که حالا زیدآبادی از آن محروم می شود؟
انگار همه مان در دادگاه هستی محاکمه شده ایم. همه سرنوشتمان چون زیدآبادی است. تبعید مادام العمر به سرزمین سیاهی! حبس ابد در دیواره های رنج و سختی و محرومیت همیشگی از فضیلتی به نام آزادی.
تو بگو کدام فعل ناکرده را انجام دهیم، کدام حرف نازده را فریاد زنیم و کدام آرزوی محال را از سر به در کنیم تا به بهشت آزادی برگردیم.
تو بگو...

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

عبدالله مومنی


اینکه عبدالله مومنی به هشت سال زندان محکوم شود اصلا غیرمنتظره نبود. اما نمی دانم چرا چشم هایم به صفحه خیره ماند. عبدالله مظلوم است. تا انتها ایستاد و امروز جز چند دوست دانشجو کسی چیزی برای او نمی نویسد. هیچوقت پشت سر هیچ حزب و گروهی مخفی نشد. همیشه فریاد حقوق بشرش بلند بود و هیچ بدیلی برای آن نمیشناخت. معیار او برای همراه شدن با هر جریان و تفکری میزان انطباق آن با حقوق بشر بود. حتی در انتخابات هم که هرکسی ساز خود را می زد او به دنبال کمیته حقوق شهروندی کروبی بود. مومنی فاقد از نظریاتش همیشه برایم قابل تحسین بود. یک فعال دانشجویی که تا آخر فعال دانشجویی باقی ماند. جذب هیج گروه و جریانی نشد و همواره مستقل ماند. اگر نسل پیشین نبوی و تاجزاده و میردامادی و ... را در بند دارد و به آنها می بالد نسل ما نیز می تواند فخر عبدالله را بفروشد.
پینوشت: وقتی متن را نوشتم به یاد احمد زید آبادی افتادم. بی نهایت دلتنگ نوشته هایش هستم. هنوز شیرینی مناظره اش با الله کرم در دانشکده فنی زیر زبانم است. هنوز یاد دارم لهجه ی شیرینش را. هنوز سرخوشی اش در ذهنم مانده است. اما به همه ی اینها نگاه بهت زده اش در دادگاه نیز اضافه شده است.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

قوچانی

در میان همه ی زندانیان بعد از انتخابات محمد قوچانی حکایتی جداست. قوچانی یک روزنامه نگار حرفه ای است كه هیچوقت حرفه ی خود را فدای سیاست نکرد. راز ماندگاری او در روزگاری كه بزرگانی چون شمس الواعظین و تهرانی و بهنود و ... خانه نشین شدند شاید همین باشد. وقتی در آستانه ی انتخابات مجلس هشتم عکس حداد عادل روی مجله ی شهروند امروز رفت خیلی ها به او خرده گرفتند كه به جریان مقابل خدمت کرده است. وقتی نزدیک انتخابات دهم به اردوگاه شیخ پیوست و بر خاتمی تاخت عده ای برآشفتند كه نمکدان میشکند و متهمش کردند كه خامی میکند اگر در دنیای سیاست حرف از مرام و معرفت میزند. گفتند میخواهد داستان داش آکل را زنده کند و برای امنیت شغلی چشم بر روی واقعیات بسته است.
اما قوچانی حرف دل نسلی بود كه از تعارف خسته شده بود. قوچانی پله پله با دل ما پیش آمد و واگویه های نسل ما را قلمی کرد. جرم قوچانی حرفه ای بودن است. قوچانی آبروی روزنامه نگاری ایرانی است و حالا این پسر خجالتی چهار ماهی را در زندان میماند كه ثابت کند هنوز روزنامه نگاری ما نحیف است و زود میمیرد. اما پارادوکس جالب اینجاست كه در عین حال ثابت میکند كه روزنامه نگاری ایران سخت جان است و دوباره زنده میشود.
بهنود شب دستگیری قوچانی برایش نوشته بود كه :"محمد جان قدر بدان كه بر جایگاه میرزا جهانگیرخان نشسته ای." و آیندگان قدر خواهند دانست زحمات میرزا محمدخان را.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

آلوده شدم

"اگر آلوده شدی رفیق دیگه نمیتونی ولش کنی. اگر یه بار بهت حال داد دیگه باید تا آخرش بری"
آلوده شدم به هوس آزادی. حس اینکه آزادی نزدیکه بدجور هوایی م کرده. لحظه لحظه هایی که با ملت تو خیابون ها فریاد آزادی خواهی سر میدادیم برام شده یه خاطره ی فراموش نشدنی. آزادی یه راهه که حتی اگه به مقصد هم نرسی لذت بخشه.
این روزها که میخونم تو دانشگاه تجمع بوده یا فلان مسئول رو هو کردن دلم پر میکشه اونجا.
واقعا که ما نسل کامکاری هستیم...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

یادته؟

"یادته کجاش بود که نتونستی ادامه بدی؟ گفتی کسی حق نداره احساساتی بشه. گفتی روح لطیف فقط میتونه کارهای لطیف بکنه. گفتی غزل آدم ها رو بی رمق میکنه باید حماسه خوند. گفتی رگ گردن برای متورم شدنه نه برای بوسیدن.... همه اینها رو یادت آوردم که بگم دلم تنگ شده. احساساتی شدم. اگه این سطرها رو داری با حوصله میخونی و به چشم یه مشت مزخرفات بهش نگاه نمیکنی باید بگم که تو هم احساساتی شدی رفیق..."
از یک دوست

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

ما بهت زده ایم

این زخم عمیقی است که هرگز بهبود نمی یابد. جسم پاره پاره را می شود بند زد اما روح زخمی مداوا نمی شود. این حکایت آدم هایی است که ناباورانه می نگرند به آنچه که می گذرد. حکایت آن هایی که " دربهار جوانی پیر شدند". ما به این حادثه ها عادت نداریم. ما هر روز دلمان می لرزد از با خبر شدن. ما هنوز هم تند تند نفس می کشیم. ما بهت زده ایم...

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

علی

هنوز هم فریادهای علی در چاه مخاطبی ندارند! هنوز هم گوش ها تاب شنیدنش را ندارند!
و این یعنی "علی تنهاست" یک حقیقت لازمان است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

دغدغه

وقتی یه سفر طولانی باشه و نخوای نه به قبل از سفر فکر کنی که همش حسرته و نه به بعد از سفر که همش دلواپسیه اونوقت به دام افکاری گرفتار میشی که لازمان و لامکان هستند و عمقشون اونقدر در وجودت زیاده که بدون اونها انگار ناقصی! اسم این افکار دغدغه است.
چیزی که آدم ها رو از هم متمایز میکنه دغدغه هاشونه. مهم نیست کجایی و چی کار میکنی، مهم اینه که چه چیزهایی برات مهم هستند و برای چی ادامه میدی. با این اوصاف وقتی صحبت از تغییر آدم ها به میون میاد مهمترین چیز تغییر دغدغه هاشونه. من هم مثل بقیه با دغدغه هام زندگی می کنم. خوب یا بد، اصلا دوست ندارم دغدغه هام عوض بشن. صحبت از دغدغه ها سخته اما از اون سخت تر مستقل کردن اونها از زمان و مکانه. اگه تونستی این کار رو بکنی یعنی یه آدم پخته شدی و اگه نتونستی یعنی هنوز همون کودک رویایی هستی که یک روز دغدغه ی خلبان شدن داشت و یک روز هم دغدغه ی...
بگذریم

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

خانمانسوز

حالا بیشتر از چهل روز است که از فرزندش، همسرش یا پدرش محروم است. این اشکها مقدس اند و خانمانسوز.
چشمانی که به راه می مانند آتش می زنند چگر را.
مادر پاک کن اشکهایت را، برمیگردد.
قسم به این اشکها که هنوز هم امیدی هست.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

روح سرگردان

حالا دیگه برام شده یه کابوس. تجربه¬ای که هربار تا نزدیکیش میرم اما تازه میفهمم که چقدر ازش دورم. انگار یه چیزی تو وجودم شکسته که هیچ بندزنی نمیتونه درستش کنه. انگار پوست میندازه این روح سرگردان.

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

تراژدی نفرت

جامعه ای که بذر نفرت و خشونت بین مردم آن پاشیده شود لحظه به لحظه به شرایط بحرانی نزدیکتر می شود. شرایطی که در آن آتش خشم به آب منطق خاموش نخواهد شد و خشک و تر در آن خواهند سوخت.
این روزها راجع به نفرت زیاد میخوانم و میشنوم. نفرتی که از مجریان صدا و سیما و نیروهای بسیج و سپاه و لباس شخصی ها و شخص احمدی نژاد بین مردم شیوع پیدا کرده است روز به روز در حال گسترش است. این دقیقا همان چیزی است که فضا را رادیکال می کند و سبب خشونت می شود. فکر می کنم باید از این فضا فاصله گرفت و به عقلانیت و آرامش بازگشت. عمق فاجعه هر چه قدر هم که زیاد باشد نباید باعث شود فضا احساسی شود. نباید در تحلیل ها دچار غیظ شویم و دریچه های منطق را ببندیم. فراموش نکنیم که اگر میخواهیم روزی بدون خشونت در قدرت جابجایی ایجاد کنیم دو راه بیشتر نداریم: یا "ببخشیم و فراموش کنیم" و یا "ببخشیم و فراموش نکنیم" و پرواضح است که این رفتار با نفرت و کینه میانه ای ندارد. این را از کسی آموخته ام که خود ده سال پیش قربانی خشونتی به نام ترور شد و بزرگوارانه بخشید و امروز هم در بند خشونتی دیگر است. هرچند سخت است و دردناک اما از او آموخته ام که متنفر نشوم.

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

حق

زندگی خیلی سخت میشه وقتی هیچ حقی نداشته باشی.

حق نداریم که حرف بزنیم
حق نداریم که فریاد بزنیم
حق نداریم که گریه کنیم
ما حتی حق نداریم که ناامید شویم...
ما واقعا هیچ حقی نداریم

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

اشک

دیروز دوباره یادم آمد که اشک هم دارم. گاهی گاز اشک آور بهانه ی خوبی است برای جاری شدن اشک

«ما بی قرار در حال، دشمن گذشته و محروم از آینده، کاملا شبیه کسانی بودیم که عدالت یا کینه ی بشری آنان را در پشت میله های آهنی زندانی می سازد. سرانجام، یگانه راه فرار از این تعطیل فناناپذیر این بود که قطارها را دوباره در خیالمان به راه اندازیم و ساعت ها را با ضربات مکرر زنگی که با لجاجت خاموش بود آکنده سازیم.»

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

حکایت این روزها

اتفاقاتی که این روزها می افتند خود گواه بسیاری از اعتقادات ما هستند. رفتارهایی که امروز از بعضی از دوستان سر می زند میزان پایبندی آنها را به آزادی اندیشه نشان میدهد. کوچکترین سخنی که برخلاف نظرشان باشد را تاب نمی آورند و بر می آشوبند که آب به آسیاب رقیب میریزید. اگر حامی کسی هستید از استدلال و نظر مخالف نهراسید که همه ی فضیلت ها در این است. آنقدر فضا را هیجانی کرده اید که حتی ساده ترین استدلال ها هم در حمایت از کاندیدایی دیگر تخریب محسوب می شوند. همه داریم رقیب مشترک را نقد میکنیم چه ایرادی دارد اگر چند استدلال هم در حمایت از کاندیدای خود بیاوریم؟ وقتی هنگام شعار است فریاد می زنیم زنده باد مخالف من اما وقتی به عرصه ی عمل میرسیم همه چیز یادمان می رود. دوست عزیز در شرایط معمولی همه پایبند به آزادی عقیده هستند مهم آنست که در شرایط دشوار به اندیشه ی مخالف احترام بگذاری. این نیز میگذرد و به امید خدا شرایط تغییر میکند( موسوی یا کروبی) اما آنچه که باید تغییر کند در واقع خود ما هستیم. باید هر روز و هر لحظه تمرین کنیم که یکدیگر را تحمل کنیم که تنها راه رسیدن به دموکراسی همین است و هیچ میانبری هم وجود ندارد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

در سوگ اخلاق

سروش برای من خیلی چیزها داشت. با «فربه تر از ایدئولوژی» مفهوم دین را در ذهنم گسترش بخشید. با «قبض و بسط تئوریک شریعت» قانعم کرد که دین می تواند لازمان باشد و آینده ی دین را درخشان ترسیم کرد و «بسط تجربه ی نبوی» با تمام حاشیه هایی که در اطرافش دارد پیامبری درونی را در من بیدار کرد. شاید چند سال دیگر و به اعتقاد بعضی همین امروز نیز همه ی این حرف ها مزخرف به نظر بیاید اما چه باک که ما کام گرفته ایم و سرخوشیم.
در وصف و نقد سروش نوشته اند و خواهند نوشت اما من اینجا دنبال چیز دیگری هستم.
پاسخ دیروز سروش به دولت آبادی را که خواندم ،هر چند در انتخاب کلمات بی نظیر بود و به مذاق حامیان سروش بسیار خوش آمد، دیدم که متاع اخلاق عجب متاع گران بها و کم یابی است. متن سروش زیبا بود اما بیش از آنکه جان را نوازش کند جگر را می سوزاند. گیرم که با آن کلمات شاهکار پیرمردی را نواختی اما آخر که چه؟
این روزها نایاب کالایی است این اخلاق.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

می 1968

حالا دیگر بعد ازاین همه سال جنبش می 1968،بزرگترین جنبش دانشجویی، تبدیل به تاریخ شده است. همه ی آن شورها و حرارت ها تمام شده اند. امروز دیگر باید آنها را در تاریخ خواند.
اینها جملاتی هستند که سارتر در 15 می 1968 خطاب به بندیت به زبان آورده است:
" نكته جالب در خيزش شما اين است كه به نيروي تخيل ميدان مي دهيد. نيروي تخيل شما نيز چنانكه در مورد هر انسان ديگري صادق است محدوديت هايي دارد اما شما ايده بيشتري از نسل قديم داريد. شما تخيل بسيار بارورتري داريد. يك نشانه آن شعارهايي ست كه بر در و ديوار سوربن نوشته شده اند.شما دست به كاري ميزنيد كه بسيار شگفت انگيز است، نا آرامي ميافرينيد و هر آنچه كه جامعه ما را آن كرده كه امروز هست رد مي كنيد. اين آن چيزي ست كه من بدان گسترش بخشيدن به پهنه ممكنات مي نامم."
آیا واقعا عصر چنین جنبشهایی به پایان رسیده است؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

امید

من هم مثل آن جمعیت امیدوار، 4شنبه رفتم سالن همایش های برج میلاد. شاید مثل آنها انرژی نداشتم و هرچند دقیقه یکبار سوت و کف نزدم اما من هم چند ساعت ایستادم و نظاره کردم هم نسلی هایی را که دوباره جمع شده بودند تا نشان دهند که هنوز امیدوارند. هم نسلی هایی که بزرگوارانه همه ی جفاهایی که به آنها شده بود را فراموش کرده بودند. کسانی که با انرژی همچنان تشویق می کردند سران اصلاحات را. آنهایی که 16 آذر 83 با تمام وجود اعتراض خود را به خاتمی نشان داده بودند اینبار هیاهویی وصف ناشدنی در حمایت از او به راه انداخته بودند تا ثابت کنند که رفیق روزهای سختند. و چه لذتی داشت وقتی جماعتی را دیدم که با وجود خستگی مفرط همچنان پرچم های سبز را تکان میدادند در حمایت از اندیشه ای که شاید فقط حداقلی از خواسته هایشان را برآورده خواهد کرد. آنچنان با هیجان شعار می دادند که گویی این امید پایانی ندارد.
من هم مثل خیلی های دیگر همچنان پاسخ سوال های خود را دریافت نکرده ام. هنوز دلیل سکوت چندساله ی میرحسین را نمیدانم. هنوز پاسخی برای نحوه ی حضور عجیب او در صحنه ی انتخابات ندارم. اما وقتی در ابتدای سخنرانی اش گفت:"امنیت ملت باید بیشتر از امنیت دولت ها باشد"، من هم امیدوار شدم.

پینوشت: من از روزی نمیترسم که میرحسین و کروبی در انتخابات شکست بخورند. من از روزی می ترسم که یکی از این دو پیروز شوند اما نتوانند همین خواسته های حداقلی ما را هم برآورده کنند و دوباره سقف امید را بر سرمان خراب کنند. هرچند که باز ما از زیر این آوار سر بلند خواهیم کرد و سقفی نو خواهیم ساخت.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

تاثر

اتفاقاتی که در حوزه ی فرهنگ در این کشور رخ می دهند بیشتر از اینکه خشم برانگیزند، باعث تاثر می شوند. یکی از این اتفاقات عجیب و غریب محکومیت یعقوب یادعلی به اتهام نشر اکاذیب در داستانش بود. اینبار نوبت به پدرام رضایی زاده و کتاب "مرگ بازی"(پیشتر راجع به این کتاب نوشته ام) رسیده است. رضایی زاده در یکی از داستان های این مجموعه به آتش سوزی یک پژو 405 اشاره می کند و ظاهرا این مساله باعث شکایت از او شده است. واقعا آدمی انگشت حیرت به دهان می گیرد از این همه کوته بینی. در این بازار راکد کتاب که از فقر خواننده رنج می برد این دست اقدامات غنای نویسنده را هم از بین خواهد برد و جز متاسفم واقعا چه میتوان گفت؟

«کوبید به پاترولی که جلویش ترمز زده بود. طبق برنامه. احتمالاً حواسش به فیلمی بود که برایش گذاشته بودم. کف کرده بود بنده خدا. می‌گفت فیلم بچگی‌های من دست تو چه کار می‌کند، نزدیک بود شاخ ‌بشود که زدم به چاک. تصادف شدیدی نبود، ولی درهای ۴۰۵ قفل کرد و بعد هم از کاپوتش دود بلند شد. راننده‌ی پاترول دود را که دید، پاترول و ۴۰۵ و راننده‌اش را ول کرد و پرید توی پیاده‌رو و پشت دیوار یکی از طاقی‌های توی پیاده‌رو قایم شد. بیست و پنج ثانیه طول کشید تا آتش برسد به باک. دو ثانیه از برنامه عقب ماندم. باید معلوم بشود کی زیرآبی رفته است. این آبرو و سابقه را که از سر راه نیاورده‌ام. رضا هرچقدر خودش را کوبید به درودیوار و شیشه، نه توانست کمربند ایمنی را باز کند و نه شیشه را بشکند. ملت هم که انگار چهارشنبه سوری بود و آمده‌‌بودند حالش را ببرند.»

پینوشت: چند روز پیش خواندم که "نیمه ی غایب" سناپور در آستانه ی چاپ پانزدهم لغو مجوز شده است.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

خسته

مدت هاست که
دلمان را به امیدهای واهی خوش کرده ایم.
عادت کرده ایم که زود باور کنیم.
پذیرفته ایم که هیچوقت به ایده آل ها نمی رسیم و ...

اما یادم نمیاید که جایی قبول کرده باشم که خسته نشوم.

گاهی باید خسته شد...
گاهی باید دلگیر شد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

متن هایی برای هیچ

بکت رو مثل خیلی ها با این چند جمله به یاد می آرم:
"نمی دانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت هیچکس نمی داند، باید ادامه داد، نمی توانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد."

و حالا هم "متن هایی برای هیچ".

"به ناله کردن نیاز داشتن و نتوانستن، اه اه، بهتر است خودت را نگه داری، حواست به درد احتضارهای واقعی باشد، بعضی شان گمراه کننده اند،...، ساکت ماندن بهتر است، اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است، جیک نزدن، فقط لبخند"

"حالا نگاهی به من بیانداز، غباری محقر در کنجی محقر، که نفسی بر می خیزاندش، نفسی دیگر فرو می نشاندش، نفسی سرگردان که از بیرونِ گم شده می آید. آری من برای همیشه اینجایم..."
ساموئل بکت،"متن هایی برای هیچ"،نشر نی

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

ائتلاف

این روزها همواره این سوال را می شنوم که چرا کروبی به نفع میرحسین کنار نمی رود؟
با این رویکرد در شرایط فعلی مخالفم:
دلیل اول اینکه: در جامعه ای که فاقد سازماندهی سیاسی است اصلا نمیتوان به ائتلاف از بالا امیدوار بود چون هیچیک از کاندیداها (و حتی جریان ها) بر سبد رای خود مالکیت ندارند. با یک حساب سرانگشتی میتوان دید که در دور دوم انتخابات گذشته بعضی از هواداران معین و بسیاری از هواداران کروبی رای خود را به نفع احمدی نژاد به صندوق ریخته اند در حالیکه ائتلافی از بالا به نفع هاشمی شکل گرفته بود. بنابراین اصلا نمیتوان امیدوار بود که در صورت انصراف کروبی آرای او به میرحسین برسد.

دلیل دوم اینکه: در جامعه ی ما تنها زمانی ائتلاف معنا می یابد که در توده ی رای دهنده موجی عظیم به نفع یک کاندیدا به حرکت در آید. بنابر دلایل معلوم و نامعلوم (این خود بحثی مفصل می طلبد) این موج هنوز به نفع میرحسین به حرکت در نیامده است.

دلیل سوم اینکه: مشکل ائتلاف در این زمان تنها حضور دو کاندید نیست. هنوز جریان هایی هستند که صحبت از عبدالله نوری و یا تحریم می کنند. تعداد این افراد به مراتب از تعداد طرفداران کروبی بیشتر است و آرای آن ها نیز قابل کنترل تر است و مهمتر اینکه به نظر می رسد این جریان قابلیت ایجاد موج پیش گفته را در شرایط کنونی دارد. بنابراین بهتر است هواداران میرحسین بیشتر به فکر این گروه و کسب رای آن ها باشند.

امیدوارم روز به روز به پیروزی امیدوارتر شویم.
اینچنین باد...

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

بطالت

بطالت، احساس غالب این روزهای منه.
تو این روزها، که طبق معمول روزهای قبل از نمایشگاه، بازار کتاب راکدتر هم شده، "بطالت " احسان نوروزی....
شاید خیلی کتاب خوبی نباشه اما ویژگی مهمش اینه که واقعا از خوندنش احساس بطالت میکنی.

"بطالت خود حقیقته، خود واقعیته، بطالت چاره ی بطالته... بطالتی که همه جا رسوخ کرده و روی همه چیز و همه کس لایه ای از کپک جا گذاشته. ولی کلنجار رفتن با این چیزها راه نجات نیست. راه نجات در تسلیم شدن است. باید بگذاری بطالت اون چیزی رو که میخواد ازت بگیره..."
"برای حلقه ی بچه های زیرزمینی دانشکده، رسیدن به این دریافت بودایی که « زندگی رنج است و رنج را پایانی نیست» در همان لحظه ی زایمان رخ داده بود."
احسان نوروزی،"بطالت"،نشر چشمه

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

مبارزه

گویا از نویسنده ای آمریکایی است:

"نبرد برای اين‌كه خودت باشی
در دنيايی كه روز و شب
بيش‌ترين تلاشش را می‌كند
تا از تو يك آدم ديگر بسازد
بزرگ‌ترين نبردی‌ست
كه می‌توانی در آن شركت كنی؛
مبارزه‌ای كه هرگز نبايد كنارش بگذاری."

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

پیری

برای اینکه گذر زمان را حس کنی، کافیست یک لحظه دست از زندگی بکشی. و این لحظه تنها لحظه ایست که در آن می شود فهمید که پیر میشوی.


سالهاست که چشم بسته لمس میکنی صورتم را با دستهایت، تا از بر کنی تک تک سلول هایش را.
حالا دیگر برایت نا آشنا شدم. باز کن چشمهایت را تا ببینی چروک های صورتم را!

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

غفلت

ما آدم ها بعضی اوقات خیلی غافل میشیم!

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

اندکی سایه

نام «اندکی سایه» با جنجال های امیرحسین چهلتن بر سر انتخاب این کتاب به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی در سال 1385 گوشه ی ذهنم بود تا اینکه چند وقت پیش که تو انقلاب پرسه می زدم توی یک کتابفروشی قدیمی دیدمش.
راستش من خیلی ازش خوشم نیومد ولی به نظرم به اندازه ی کافی قوی هست که شایسته ی جایزه باشه. نقدهای خیلی زیادی بر این کتاب نوشته شده اما جدای از همه ی اینها روایت افسانه ای و نقل قول های کتاب به نظرم دلنشینه.
" آن سرزمین بکر که
بهارش به نرگستانی می مانست و
تابستانش ازآن سایه ها،
پائیزش مال من بود.
آن سرزمین محبوب
در زمستان بی کسی مرده است."
"ظلم چهره ای یگانه دارد. آدم های چاکر و گوش به فرمانند که بر این چهره ی یگانه سایه می اندازند."
احمد بیگدلی،" اندکی سایه"،انتشارات خجسته

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

نیست همتا

"خداوند بزرگ‌نفس است و«نیست‌همتا»
مشغول‌دل‌تر از آن گشتم که بودم."

سالی سرشار از تازگی و نفس های عمیق...

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

نقاش خلوت ها

«مستضعفان این مطمئن‌ترین پایگاه برای ارزش‌های برآمده از انقلاب اسلامی و آماده‌ترین قشر برای اصلاحگری و پایبندترین پشتوانه برای اصول و اصول‌گرایی صبورانه به‌گوشند كه آیا فرزندان مصدرنشین‌شان همچنان به جایگاه عزیز آنان اقرار می‌كنند و بر وظایف تخطی‌ناپذیرشان در حمایت از منافع محرومین اصرار می‌كنند. معنای این انتظار را چگونه لمس كرده‌ است كسی كه نداند در سفره‌های كوچك آنان اولی‌تر از نان اعتنای صادقانه به ارزش‌هایی است كه جان جوانانشان را خرج آن كرده‌اند؟»
این بخشی از بیانیه ی انتخاباتی میرحسین موسوی است و حال چند سوال:
1- آیا در طول 20 سال سکوت سید عزیز، این «آماده ترین قشر برای اصلاحگری» انتظار نمی کشیده اند؟ کدام تابلوی نقاشی ایشان بازتاب این انتظار است؟
2- کدامین دلیل باعث شده است که میرحسین 20 سال از وظایف تخطی ناپذیر خود چشم بپوشد؟
سلاح نسل ما پرسشگری است. ما سوال های زیادی داریم و منتظر جوابیم. اگر سوال های ما را پاسخی نیست همان بهتر که میرحسین نقاش خلوت ها باشد و ردای ریاست جمهوری به تن نکند.

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

شک

"از «شک نیاوردگان کرده یقین» باید بر حذر بود که بی تحمل ترین و تحمل ناپذیرترین جانورانند."
به کسانی که کاخ های خیالشون مستحکمه!
به کسانی که هنگام حرف زدن بیش از اندازه دستاشون تکون میخوره.
و به تمام مدعیان این کره ی خاکی!

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

شازده احتجاب

« مگربعضی ها به انگشتشان نخ نمی بندند تا چیزی یادشان نرود؟ خوب٫‌بگیر این قطع ید همان نخ من است»
همین بهانه شد که دوباره برم سراغ هوشنگ گلشیری.
"شازده احتجاب"ش با اون نثر معرکه. با اون جا به جایی بی نظیر بین فخری و فخرالنساء که تا آخر درگیرت میکنه. زمان و راوی پشت سر هم عوض میشن اما اونقدر روونه که هیچ وقت گم نمیشی. هیچ وقت مجبور نمیشی یه جمله رو دوبار بخونی. از اون کتابهایی که با اینکه هیچ گره ای ندارن نمیتونی بذاریشون زمین.
"اینها که کار نشد، خودت را داری فریب میدهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده های باغ و یکی را که از آن طرف رد می شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد،... ماذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب طرف هرچه بی دلیل تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می گردد هم قاتل است و هم دروغگو... اگر خواستی بکشی دلیل نمی خواهد."
هوشنگ گلشیری،"شازده احتجاب"،انتشارات نیلوفر

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

چرا هنوز هم خاتمی؟

فکر کنم با انتصاب عارف به ریاست ستاد انتخاباتی خاتمی دیگر همه فهمیده ایم که این خاتمی همان خاتمی است و آنها که حرف از خاتمی متفاوت می زدند کم کم همان خاتمی گذشته را در قاب ذهن های خود به تماشا می نشینند. از ابتدا هم گفته بودیم که مشکل ما با او مربوط به قسمتی است که تغییر ناپذیر است.
حال سوال اساسی و البته بی جواب اینست که چرا هنوز هم عده ی زیادی از خاتمی می گویند؟ چرا هنوز هم سخن از نوستالژی گذشته به میان می آید؟
نتیجه ی این رفتار نابخردانه آنست که عده ای را کنار رینگ به دام می اندازیم و آنها را مجبور می کنیم که به خاتمی رای بدهند. این خاتمی هیچ دردی را از ما دوا نخواهد کرد. ما بیش از آنکه به سید خندان نیاز داشته باشیم به مرد عمل نیار داریم. چرا فضا را به گونه ای می کنیم که هیچ کس دیگری به خود اجازه ی کاندیدا شدن را ندهد. این تئوری که صلاحیت هر کس دیگری رد می شود بنابراین نباید کاندیدا شود همان قضیه ی از ترس مرگ، خودکشی کردن است.
آنها که حرف از نوستالژی گذشته می زنند هنوز فرق نوستالژی و تراژدی را نمی دانند.

معما

«همه خوابند
حالا فقط من بيدارم و تو و خاطره
خدا هم هست...»
و این معمای همیشگی که :
« هیچ‌وقت آن‌طورکه خواستیم صبح نشد
همیشه
حتی اگر شده تار مویی
بین ما فاصله بود.»

پی نوشت:اولی از عباس معروفی و دومی از فاطمه شمس
لشگر افکار فاتح تمام لحظه های بودن است.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

گناهکار

1-"شاید شما گناهکار باشید... بابت چای و سیگار و هوس و حسرت!"

و شاید هم ما گناهکار باشیم... بابت بودن ودیدن و نفس کشیدن!

2-رفیق رمقی نمانده وگرنه ما همانیم که بودیم. خوب گوش کنی صدای گرفته مان را می شنوی. شاید نای فریاد نداشته باشیم اما با نالیدن هم بیگانه ایم. همیشه متهمیم به خسته شدن اما راست بگو کیست که خسته نیست؟

بد دردی است به یأس ایمان آوردن اما ما هنوز هم:

"باید راهی باشد/حتما باید راهی باشد/که تا به‏ حال به فکرمان نرسیده/چه کسی این مغز را به من داد؟/که می‏گرید/که می‏خواهد/و می‏گوید که هنوز امیدی هست/و نمی‏گوید نه"

حرف و حدیث نگاهمان تلخ هست اما هنوز نگاهمان نگاه مردار نیست.

3- بلاگر روزهاست که بالا نمی آید. نمیدانم چرا؟. پرسیدم بقیه هم رنج می برند از این بالا نیامدن.