۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بی بی

دست در آغوش میکنم با ...

خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهٔ بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

...

همه ی طناب های ذهنم حلقه شده اند. چشم هایم را بسته ام. تو چارپایه را بکش. قول میدهم اینبار بمیرم.

پینوشت: حالم به هم می خورد از شیون بعد از مرگ. آن موقع که زنده بود کدام گوری بودید؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

نوستالژی نمایشگاه

«نفس آب غبار هزارساله ی جانم را می گیرد و روحم از خوشی می لرزد. انگار دستی نامرئی مرا در چشمه ی آب حیات غسل می دهد. دراز می کشم روی آب...
به بالا که میرسم نفسم بند می آید. از اینجا چهارگوشه ی چهان پیداست. آسمان در یک قدمی است و بیابان به انتهای افق میرسد.»
جایی دیگر، گلی ترقی، انتشارات نیلوفر
---------------------------------------
یاد پیرمردی که همراهمان شد و تا چشمه آمد. «دوست داشتن یکطرفه احمقانه ترین کاری است که در زندگی ات میتوانی بکنی.» بر که میگشتیم دستم را گرفت و فشار داد. «اشتباه کردم.» در چشمانش التماس بود. اما اشتباه کرده بود. دستم را جدا کردم:«دوست داشتن دوطرفه هم احمقانه است.» آرام تر شد.