۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

بت

دیگر فکرم کار نمیکنه . اراده ای در مورد چیزهایی که بهشون فکر میکنم ندارم. همه چیز وحی میشه. نیروهای شیطانی تصرف کرده اند روحم را. متافیزیک وجودم به هم ریخته.
سپیده که میزنه یک نفر میاید بالای تخت و هی با مغزم ور میره. بیانیه خوان شده ام. هی با خودم کلنجار میرم. مقاومت بی فایده است.
تازگی ها به مفهوم دیوار اعتقاد پیدا کردم. چرند که یکی دو تا نیست. اصلآ پنجره مزخرفه. من عاشق دیوار شدم.
باور کن سرم دارد میگیرد از این همه دلواپسی.
دلهره از مرگ.نه مرگ یک باور که مرگ همه ی باورها . میترسم تمام عمرم اشتباه کرده باشم. در خلسه ای از شک نفس میکشم.
میترسم بت پرست شده باشم. بت...
چند شب پیش خواب عبدلله رو دیدم. حالش خوب بود. میگفت یه چیزهایی اما من گوش نمیدادم. راستی انتخاب کتابهات ناامیدکننده بود. مگه چند وقت میشه همو ندیدیم که همچین کتابهای مزخرفی فرستادی؟
بمیر بابا. بازار خرابه دیگه یعنی چه؟ نمیفرستادی خوب! تازه کتابهایی که فرستادی مال دو سه سال پیشن.
تمام هراس من از صبح فرداست و اختیاری که دارم. جبر باور کن جالب تره.
نه من زنگ نزده بودم! اسکایپ دیگه چیه؟ مثه آدم تلفن بزن. نامه نوشتی؟ آب نبود تیمم کن. سیگار رو هم ترک نکردم. هم آدامس نیکوتین میخورم هم سیگار میکشم.
تازگیها هروقت به آسمون نگاه میکنم همه ی آسمون پر از ستاره است الا بالا سر من.
باشه سلام میرسونم اما به کی؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

اعتراف

دیشب پرده از راز بزرگی برداشتی وقتی گفتی:
حق با تو بود من اشتباه کردم اما من هرگز به اشتباهاتم اعتراف نمیکنم!!!!