بهش گفتم:من اصلا شما رو نمیشناسم،تا حالا شما رو ندیدم. اشتباه گرفتید.
گفت:اما من شما رو خوب میشناسم.مطمئنم که شما هم منو میشناسید.خوب فکر کنید!
انگار به خودم مطمئن باشم اصلا به ذهنم فشار نیاوردم.با قیافه ای حق به جانب گفتم:نه فایده ای نداره،من شما رو به خاطر نمیآرم.حتما من شبیه یکی هستم.
گفت:همین حرفهایی هم که میزنید آشناست. انگار قبلا یه بار دیگه همین حرفها رو به همدیگه زدیم...
دیگه به حرفهاش گوش ندادم.تو خودم عزا گرفته بودم.چی میگه؟چرا ول کن نیست؟ همینجور صداش از دروازه های گوشم وارد میشد. دنبال یه راه میگشتم که از دستش خلاص شم.
یه دفعه حجم کلماتش تمام وجودم رو پر کرد.یه احساسی بهم دست داد که تا حالا حسش نکرده بودم.خواستم از زیر هجوم این حس غریب رها شم.داشت نفسم بند میومد.سرم رو اوردم بالا.هنوز داشت حرف میزد.چشماش تر بود.عمق چشماش میخکوبم کرد.همه ی بدنم عرق کرده بود.تا اعماق وجودش رو میدیدم.تپش روحش رو احساس میکردم.تسلیم بودم.چشمام سیاهی میرفت.قلبم دیگه نمیزد یعنی میزد اما ممتد میزد و دیگه وسطش قطع نمیکرد.احساس کردم الانه که خون از چشمام فوران کنه!یه دفعه همه ی ته مانده ی وجودم رو جمع کردم.فریاد زدم میشناسمت به خدا میشناسمت!