۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

قطره ی اشک

خواستم به تمام حرفهات جواب بدم اما روی پاکت نامه ت هیچ آدرسی نبود. فقط نوشته بودی: از طرف اونکه کشتیش و حتی شاخه گلی هم رو خاکش نذاشتی!

و من در هزارتوی درونم می گردم ردیف به ردیف قبرها را تا بیابم و نیستی. می گردم نه برای گذاشتن شاخه گلی که برای ریختن قطره اشکی.

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

موسی

از شیخ اشراق جایی خواندم که گفته بود: قرآن را چنان بخوان که انگار مخاطب تک تک آیه ها تو هستی.
فکر کردم دوست داشتم مخاطب کدام آیه باشم.
شاید جای مریم هنگامی که خدا می گوید نترس.
شاید خواستم مخاطب ندای" یا ایها المزمل" باشم و جای خاتم.
اما فکر کردم چه قدر با شکوه بود اگر جای موسی بودم و مخاطب "واصطنعتک لنفسی".

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

مکافات

"تمام شد فریان! کار از داد زدن و زبان گرفتنم گذشته که دو سال بسم بود. حالا کسی هست که فقط یک آن به ما فکر کند؟ که چه طور یکی مرد و یکی مردار شد؟ کجا رفتند؟ لابد مردند که نپرسیم این نطفه های نکبت زده ی ما را بعدِ کدام گناه بستند؟ به جای کی داریم مکافات می شویم فریان؟ به کی باید گفت؟ حالا حس یک دونده ی شکست خورده را دارم. دلم می خواهد روی چمن های میدان بیفتم و تنم خنکی آن را مک بزند و پروانه ها همینجور دور سرم چرخ بزنند ولی یکهو ترس برم می دارد که تن به این بی قیدی بدهم یا فکر شکستم باشم که گلدان شکسته را باید بند زد یا دور انداخت."

مجموعه داستان" بگذریم". برنده ی جایزه ی مهرگان به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1383


۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

بدبختی

ما آدم ها چه قدر بدبختیم وقتی که حتی در اوج لذت هم یا باید درد بکشیم یا شاهد درد کشیدن دیگری باشیم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

انکار کنیم

امروز(نیمه شعبان) که همه حرف از اومدنش میزنن به طور اتفاقی به این نوشته ی نیچه رسیدم. گفتم بذارمش اینجا:

" زماني مي رسد كه " زرتشت " تصميم به ترك دوستان و مريدان خود مي گيرد.
او هنگام خداحافظي سخن پر مغر و شگرفي به انها مي گويد:
(( مي گوييد به زرتشت ايمان داريد؟اما زرتشت كيست؟
مومنان منيد؟اما مومنان كيستند؟
شما آنگاه كه مرا يافتيد هنوز خود را نجسته بوديد ، همه مومنان چنين اند.
ازين رو ايمان چنين كم بهاست.
اكنون شما را مي فرمايم كه مرا گم كنيد و خود را بجوييد.
و تنها آنگاه كه همگان مرا انكار كرديد
نزد شما باز خواهم گشت.))"

یه خبری بده

نمیخوای یه خبری از خودت بدی؟ تنهایی چی کار می­کنی؟خسته نمیشی؟بابا ما اینجا میون این همه آدم دلمون میگیره تو چه فکری می­کنی اونجا یه نفری نشستی؟چیه؟داری از دیدن دنیا لذت میبری؟خوشت اومده ما رو اینجا اسیر کردی؟نکنه قهری؟چرا جواب نمیدی؟با توام خدا!!

آخه یه چیزی بگو. یه حرفی بزن. یه خبری از اون بالاها بده.

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

آزاد ی

سه دانشجوی دربند امیرکبیر آزاد شدند.
وقتی این خبر رو خوندم یاد جمله ی احمد قصابان افتادم که پشت تلفن به مادر گفته بود:آیا امیدی هست؟
امیدوار باید بود وقتی هنوز کسی پیدا می شود که نگران امید است. امیدوار باید بود وقتی هنوز چشم­های اشکبار مادری هست که دوخته شده به در آمدن فرزند را انتظار می کشد. امیدوار باید بود به احترام حنجره های خسته و به یاد فریادهای در گلوشکسته. و ما امیدوارانیم در روزگار غربت امید...

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

میشناسمت؟

بهش گفتم:من اصلا شما رو نمی­شناسم،تا حالا شما رو ندیدم. اشتباه گرفتید.

گفت:اما من شما رو خوب میشناسم.مطمئنم که شما هم منو میشناسید.خوب فکر کنید!

انگار به خودم مطمئن باشم اصلا به ذهنم فشار نیاوردم.با قیافه ای حق به جانب گفتم:نه فایده ای نداره،من شما رو به خاطر نمی­آرم.حتما من شبیه یکی هستم.

گفت:همین حرف­هایی هم که می­زنید آشناست. انگار قبلا یه بار دیگه همین حرف­ها رو به همدیگه زدیم...

دیگه به حرف­هاش گوش ندادم.تو خودم عزا گرفته بودم.چی میگه؟چرا ول کن نیست؟ همینجور صداش از دروازه های گوشم وارد می­شد. دنبال یه راه می­گشتم که از دستش خلاص شم.

یه دفعه حجم کلماتش تمام وجودم رو پر کرد.یه احساسی بهم دست داد که تا حالا حسش نکرده بودم.خواستم از زیر هجوم این حس غریب رها شم.داشت نفسم بند میومد.سرم رو اوردم بالا.هنوز داشت حرف می­زد.چشماش تر بود.عمق چشماش میخکوبم کرد.همه ی بدنم عرق کرده بود.تا اعماق وجودش رو می­دیدم.تپش روحش رو احساس می­کردم.تسلیم بودم.چشمام سیاهی می­رفت.قلبم دیگه نمی­زد یعنی می­زد اما ممتد می­زد و دیگه وسطش قطع نمی­کرد.احساس کردم الانه که خون از چشمام فوران کنه!یه دفعه همه ی ته مانده ی وجودم رو جمع کردم.فریاد زدم میشناسمت به خدا میشناسمت!