۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

آدم پیدا نمیشود

"میترسم روزی جواب نوشته هایم...،نوشته هایم را بنویسی...،بنویسی. و در جایی...، در جایی از سیاهه ات بگویی...،بگویی:«پسر...، پسر!دیگر...، دیگر...، دیگر آدم...، آدم...،آدم پیدا... آدم پیدا نمیشود»."

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

ربنا

در میزند. در را باز میکنم. از صدای بلند شکایت میکند و ادامه میدهد میدانم برای تو بلند نیست اما همسایه ها شاکی اند. میپرسد فارسی میخواند؟ میگویم هم عربی است و هم فارسی. کدام قسمتش را میگویی؟ میگوید آهان همینجایش را میگویم. استاد دارد میخواند: ربنا...

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

آه ه ه ه ه ه ه ه ه ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

کفر مطلق

چه حسی دارد آنکه با کفر مطلق قرآن میخواند؟
خدای عریان و دور از پیش داوریها کجاست؟
خدای غیر ايدئولوژیک افسانه است؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بی بی

دست در آغوش میکنم با ...

خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهٔ بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

...

همه ی طناب های ذهنم حلقه شده اند. چشم هایم را بسته ام. تو چارپایه را بکش. قول میدهم اینبار بمیرم.

پینوشت: حالم به هم می خورد از شیون بعد از مرگ. آن موقع که زنده بود کدام گوری بودید؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

نوستالژی نمایشگاه

«نفس آب غبار هزارساله ی جانم را می گیرد و روحم از خوشی می لرزد. انگار دستی نامرئی مرا در چشمه ی آب حیات غسل می دهد. دراز می کشم روی آب...
به بالا که میرسم نفسم بند می آید. از اینجا چهارگوشه ی چهان پیداست. آسمان در یک قدمی است و بیابان به انتهای افق میرسد.»
جایی دیگر، گلی ترقی، انتشارات نیلوفر
---------------------------------------
یاد پیرمردی که همراهمان شد و تا چشمه آمد. «دوست داشتن یکطرفه احمقانه ترین کاری است که در زندگی ات میتوانی بکنی.» بر که میگشتیم دستم را گرفت و فشار داد. «اشتباه کردم.» در چشمانش التماس بود. اما اشتباه کرده بود. دستم را جدا کردم:«دوست داشتن دوطرفه هم احمقانه است.» آرام تر شد.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

بت

دیگر فکرم کار نمیکنه . اراده ای در مورد چیزهایی که بهشون فکر میکنم ندارم. همه چیز وحی میشه. نیروهای شیطانی تصرف کرده اند روحم را. متافیزیک وجودم به هم ریخته.
سپیده که میزنه یک نفر میاید بالای تخت و هی با مغزم ور میره. بیانیه خوان شده ام. هی با خودم کلنجار میرم. مقاومت بی فایده است.
تازگی ها به مفهوم دیوار اعتقاد پیدا کردم. چرند که یکی دو تا نیست. اصلآ پنجره مزخرفه. من عاشق دیوار شدم.
باور کن سرم دارد میگیرد از این همه دلواپسی.
دلهره از مرگ.نه مرگ یک باور که مرگ همه ی باورها . میترسم تمام عمرم اشتباه کرده باشم. در خلسه ای از شک نفس میکشم.
میترسم بت پرست شده باشم. بت...
چند شب پیش خواب عبدلله رو دیدم. حالش خوب بود. میگفت یه چیزهایی اما من گوش نمیدادم. راستی انتخاب کتابهات ناامیدکننده بود. مگه چند وقت میشه همو ندیدیم که همچین کتابهای مزخرفی فرستادی؟
بمیر بابا. بازار خرابه دیگه یعنی چه؟ نمیفرستادی خوب! تازه کتابهایی که فرستادی مال دو سه سال پیشن.
تمام هراس من از صبح فرداست و اختیاری که دارم. جبر باور کن جالب تره.
نه من زنگ نزده بودم! اسکایپ دیگه چیه؟ مثه آدم تلفن بزن. نامه نوشتی؟ آب نبود تیمم کن. سیگار رو هم ترک نکردم. هم آدامس نیکوتین میخورم هم سیگار میکشم.
تازگیها هروقت به آسمون نگاه میکنم همه ی آسمون پر از ستاره است الا بالا سر من.
باشه سلام میرسونم اما به کی؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

اعتراف

دیشب پرده از راز بزرگی برداشتی وقتی گفتی:
حق با تو بود من اشتباه کردم اما من هرگز به اشتباهاتم اعتراف نمیکنم!!!!

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

زندانی امید

«افسوس که ماندگارترین روزهای زندگی ام روزهایی هستند که خاطره شده اند و رفته اند.»
وقتی زندانی امید هستی لابد خاطره بازی تنها کاری است که میتوانی بکنی. در این خاطره بازی ها گاهی خاطره ای را به یاد میاوری که در آینده رخ میدهد. هم آغوشی با این خاطره ها لذتی دارد که خاطره بودنش را از یادت میبرد. لذتی ناب و سرشار. فقط خواستم بگم که گاهی آزادی همچین خاطره ای میشه!

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

ما نمیمیریم

جان دادن برای هدف نه کار نادری است و نه سخت اما ذره ذره مردن برای آزادی فقط یک راه دارد و آن هم خواستن آزادی با ذره ذره ی وجود است.
اگر بابی ساندز فقط 66 روز دوام آورد، اعتصاب 85 روزه ی اورلاندو نشان داد که آزدی خواهان سخت جان تر شده اند.
ما نمیمیریم...

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

وقتی تو اعدام میشوی

دستهایم می لرزد وقتی تصور میکنم لرزش پاهایت را
چشمهایم تر میشود وقتی تصور میکنم سیاهی پیش چشمهایت را
بر دار میشوم وقتی تو اعدام میشوی...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

ما مردمانیم

بیانیه 17 موسوی ساده است: ما به حداقل ها هم راضی هستیم.
ما در میدان خشونت نمی جنگیم. اگر بحث بر سر خون انسانهاست ما کوتاه میاییم چون فرقی نمیکند که میکشیم یا کشته میشویم. ما از سرخی خون نمیترسیم اما خونی که بر زمین میریزد وجدانمان را آزار میدهد حال چه فرقی میکند که خون مزدور حکومت است یا خون آن جوان حسرت کشیده ی آزادی.
ما به همین حداقل ها هم راضی می شویم. ما شورشی و چریک نیستیم ما مردمانیم.
اما وای بر ما و بر شما اگر همین حداقل ها را هم ندهید.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

من اگر اشک به دادم نرسد میشکنم

انالله واناالیه راجعون

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند...

ناله ی عیسی بر صلیب را دوست دارم. انگار برای همه پیش میاید لحظاتی که صدا بلند می کنند:


خدایا رها کرده ای مرا؟