۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

خاتمی،نه

ملت فراموشکاری هستیم. این جمله را بارها خوانده ایم و شندیده ایم اما به نظر میرسد خود این جمله هم مشمول همین حکم شده است.

خیلی راحت و بسیار زود دوران ریاست جمهوری خاتمی را فراموش کرده ایم. یادمان رفته است که دانشگاه محل تاخت و تاز شد و او سکوت کرد. روزنامه ها را فله ای بستند و او فقط با لبخند به خبرنگاران پاسخ داد:"موافق نیستم!" و حسرت کلمه ی "مخالفم" را بر دلمان باقی گذاشت. او که می خواست معاند را به مخالف تبدیل کند با تسامح بیش از اندازه در مقابل بی عدالتی ها مخالفان را به معاند تبدیل کرد، نگاهی به سرنوشت گنجی و سازگارا بیاندازید که سرانجام مجبور به کوچ شدند. یادمان رفته است که چگونه انتخابات ننگین مجلس هفتم و ننگین تر ریاست جمهوری نهم را برگزار کرد و هنگامی که شورای نگهبان علنا به حریم وزارت کشور در شمارش آرا تجاوز کرد زبان در کام گرفت و دم بر نیاورد. آری فراموش کرده ایم که استخوانی بود در گلو که برای پایان ریاست جمهوری اش لحظه شماری می کردیم. حال با حرارت از بازگشتش سخن می گوییم و کمپین دعوت از خاتمی به راه می اندازیم. خاتمی خود گفته بود که مهمان سیاست است و دیدیم که مهمانی ناخوانده و سیاستمداری نابلد بود.
آزموده را آزمودن خطاست.
دست بردارید از این رفتار مضحک!
تمامش کنید این تراژدی کمیک را!

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

دل داده ام

به شکایت از رو گرفتن خورشید که پشت ابر رفت و چهره برگرفت:

"دل داده ام به همین چراغ اتاق
که اگر پشت ابر هم می رود گاهی
دود سیگار است."

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

اوج

"برای مان راه مهم بود. چشممان به قله بود، اما راه را بیشتر دوست داشتیم...در راه حرف که می زدیم، از قله حرف می زدیم. حرفی غیر از آن می زدیم باید بر می گشتیم تا دوباره شروع کنیم. به جز از اوج نباید حرف می زدیم. به جز به قله هم نباید فکر می کردیم... به اوج که می رسیدیم، نفس نفس می زدیم، همانجا دراز می کشیدیم و به آسمان نگاه می کردیم و به ابرها...نفس مان که سر جا می آمد، باید بلند می شدیم. نباید در قله می ماندیم. اگر می ماندیم قله پائین می آمد... و آن بالا، اوج بودنش را از دست می داد. باید بر می گشتیم."

آذردخت بهرامی، "شب های چهارشنبه"، برنده ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1385 از اولین دوره ی جایزه ی ادبی روزی روزگاری، برنده ی هشتمین دوره ی جایزه ی منتقدان و نویسندگان مطبوعات در سال 1385،نشر چشمه

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

دل هرزه

خواندن کتابی از گلی ترقی بعد از 40 سال از اولین چاپش لذت خاصی داره. تو مقدمه ای که برای چاپ جدید «من هم چه گوارا هستم» نوشته چیزهای جالبی میشه دید. نوشته:«دوستشان ندارم. از بازخوانی شان عصبانی و افسرده می شوم. از فضای تلخ و یاس فلسفی حاکم بر سراسر این داستان ها دلم می گیرد. نمی خواستم چاپشان کنم.» و اینکه « داستان های این مجموعه لبریز ار خشمی مجهول و ناپخته اند و با من کنونی هزاران فرسنگ فاصله دارند.» با این وجود داستان هایی داره که ارزش خوندن دارن از خیلی از جهات.

"همه میپرسن چرا رفتی تو اتاق درو رو خودت بستی؟ همه میپرسن چرا دیگه شعر نمیگی، چرا دیگه حرف نمیزنی؟...راجع به چی حرف بزنم؟ راجع به چی شعر بگم؟ فکر من از خودم و از یه وجب زمین دوروبرم اونورتر نمیره. فکر من دیگه فکر کردن از یادش رفته...زندگی من شده اصالت اشیا. میدونی چه بلایی سرم اومده. چیزی که دیگه تو من نمونده تخیله...عزیز من این دل هرزه ی بی حفاظ من قانون دل بودن از یادش رفته..."

گلی ترقی،"من هم چه گوارا هستم"،انتشارات نیلوفر

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

توان زیستن

میل زده بود و نوشته بود:"سید، تا اینو خوندم یاد تو افتادم. خوبی؟..."

«آن‌ها حق داشتند كه عشق را بگذارند تا در كتاب‌ها بماند،شايد عشق توان زيستن در جایی ديگر را نداشته باشد.»
ويليام فالكنر

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

فکر کن

از همون اول با جمله ی "بهش فکر نکن" مشکل داشتم. هیچوقت هم نتونستم بهش فکر نکنم. اصلا یه جورایی فکر می کنم نشونه ی ضعفه. آدم باید اونقدر بهش فکر کنه تا بالاخره یه راه حلی پیدا کنه. بهش فکر نکن یعنی صورت مساله رو پاک کن اما من ترجیح میدم اونقدر صورت مساله رو بنویسم تا یه راه حلی پیدا شه. مهم نیست چه قدر طول میکشه و باز هم مهم نیست که ممکنه اصلا حل نشه. مهم اینه که اگه حل بشه با فکر تو حل شده. پس لطفا دیگه هی بهم نگو:"بهش فکر نکن."