۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

میشناسمت؟

بهش گفتم:من اصلا شما رو نمی­شناسم،تا حالا شما رو ندیدم. اشتباه گرفتید.

گفت:اما من شما رو خوب میشناسم.مطمئنم که شما هم منو میشناسید.خوب فکر کنید!

انگار به خودم مطمئن باشم اصلا به ذهنم فشار نیاوردم.با قیافه ای حق به جانب گفتم:نه فایده ای نداره،من شما رو به خاطر نمی­آرم.حتما من شبیه یکی هستم.

گفت:همین حرف­هایی هم که می­زنید آشناست. انگار قبلا یه بار دیگه همین حرف­ها رو به همدیگه زدیم...

دیگه به حرف­هاش گوش ندادم.تو خودم عزا گرفته بودم.چی میگه؟چرا ول کن نیست؟ همینجور صداش از دروازه های گوشم وارد می­شد. دنبال یه راه می­گشتم که از دستش خلاص شم.

یه دفعه حجم کلماتش تمام وجودم رو پر کرد.یه احساسی بهم دست داد که تا حالا حسش نکرده بودم.خواستم از زیر هجوم این حس غریب رها شم.داشت نفسم بند میومد.سرم رو اوردم بالا.هنوز داشت حرف می­زد.چشماش تر بود.عمق چشماش میخکوبم کرد.همه ی بدنم عرق کرده بود.تا اعماق وجودش رو می­دیدم.تپش روحش رو احساس می­کردم.تسلیم بودم.چشمام سیاهی می­رفت.قلبم دیگه نمی­زد یعنی می­زد اما ممتد می­زد و دیگه وسطش قطع نمی­کرد.احساس کردم الانه که خون از چشمام فوران کنه!یه دفعه همه ی ته مانده ی وجودم رو جمع کردم.فریاد زدم میشناسمت به خدا میشناسمت!

۳ نظر:

Unknown گفت...

تبریک میگم
قول میدم هر روز چک اش کنم
منتظر نوشته هات میمونم

Payam گفت...

خوب کاری کردی حاجی

saeed گفت...

مباركه... دمت گرم