۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

بهشت آزادی

تو که تاریخ خوانده ای و نوشته ای...
تو که سیاست را زندگی کرده ای و پیچ و خم هایش را میشناسی...
تو که دردهای جامعه را قلمی کرده ای...
تو که هرروز با نگاه تیزبین کژی ها را دیده ای و سعی کرده ای راستشان کنی...
تو بگو...
نسل ما کدام میوه ی ممنوعه را خورد که از بهشت آزادی اخراج شد؟
کدامین گناه کبیره را مرتکب شدیم که آواره شدیم آن هم نه از سرزمین خود که از سرزمین آسایش!
کجای راه را اشتباه رفتیم که اکنون باید تاوان پس بدهیم؟
تو بگو...
چرا سرنوشت ما ناامیدی و تاریکی است؟ چرا از کودکی عادت کرده ایم دل خوش کنیم که درست میشود و منطقی باشیم که هرگز درست نمیشود؟
در کدام بزنگاه تاریخ اشتباه کردیم که این شد سرنوشتمان؟ زیر آتش بمباران به دنیا آمدیم و زیر فریاد و تشر بزرگ شدیم و حالا بازخواستمان میکنند که چرا فریاد می زنید!
تو بگو گناه کودکان احمد زیدآبادی چیست که حالا هرشب باید با کابوس شش سال زندان پدرشان بخوابند؟
کدامیک از ما از کدامین حق اجتماعی و شهروندی برخورداریم که حالا زیدآبادی از آن محروم می شود؟
انگار همه مان در دادگاه هستی محاکمه شده ایم. همه سرنوشتمان چون زیدآبادی است. تبعید مادام العمر به سرزمین سیاهی! حبس ابد در دیواره های رنج و سختی و محرومیت همیشگی از فضیلتی به نام آزادی.
تو بگو کدام فعل ناکرده را انجام دهیم، کدام حرف نازده را فریاد زنیم و کدام آرزوی محال را از سر به در کنیم تا به بهشت آزادی برگردیم.
تو بگو...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

تنها دلیل آن است که خود را لایق آزادی ندیده ایم.
باز هم همان حرف معروف : چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی که آزاد است؟
با تمام وجود آزادی اولین دغدغه مان نیست. گویی نسلهاست که عادت به استثمار شدن داریم و قانعیم.
متنت عالی بود.