« مگربعضی ها به انگشتشان نخ نمی بندند تا چیزی یادشان نرود؟ خوب٫بگیر این قطع ید همان نخ من است»
همین بهانه شد که دوباره برم سراغ هوشنگ گلشیری.
"شازده احتجاب"ش با اون نثر معرکه. با اون جا به جایی بی نظیر بین فخری و فخرالنساء که تا آخر درگیرت میکنه. زمان و راوی پشت سر هم عوض میشن اما اونقدر روونه که هیچ وقت گم نمیشی. هیچ وقت مجبور نمیشی یه جمله رو دوبار بخونی. از اون کتابهایی که با اینکه هیچ گره ای ندارن نمیتونی بذاریشون زمین.
"اینها که کار نشد، خودت را داری فریب میدهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده های باغ و یکی را که از آن طرف رد می شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد،... ماذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب طرف هرچه بی دلیل تر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می گردد هم قاتل است و هم دروغگو... اگر خواستی بکشی دلیل نمی خواهد."
هوشنگ گلشیری،"شازده احتجاب"،انتشارات نیلوفر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر