۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

جنگ

چه قدر این آشنایی زدایی برام غریب بود. اینکه اینقدر راحت از فضای جنگ به جای پرتی میره. تو داستان های ما کمه. خوب بود اگه همه همینقدر راحت در مورد جنگ صحبت میکردن.

"صورتش خوب مو در نیاورده. سرش را می آورد بالا. مثل اینکه چیزی را نگاه کند. بعید است مرا دیده باشد. پیشانی اش درست وسط کادر دوربین است. ماشه را بکشم رفته ،گور به گور شده. چه چشم های قشنگی دارد،سگ پدر؛سیاه و درشت! پسر،سرباز به این خوشگلی در جبهه چه می کند؟ حیف نیست بمیرد؟ جنگ مال بچه خوشگل ها نیست،مال ماست؛سیاه ها، بدقواره ها ،درشت دماغ ها. اگر او را بکشم همه افسوس می خورند... مادرش خودش را می کشد...خواهرهایش خاک بر سر می شوند. می دوند و می آیند و خودشان را می اندازند رو جنازه... خواهرهای خوشگلی هم باید داشته باشد. از آن عاشق کش ها حتما،شهر آشوب. از آن دخترهایی که یک شهر دنبالشان اند،همه خاطرخواه شان اند. هی تو، سرباز، میدانی،باید میماندی همانجا، تو خانه، تو کوچه، پیش آنها، پیش خواهرانت،کسی باید باشد که از آنها مراقبت کند یا نه؟ گوش میدهی چه میگویم؟جبهه ی تو آنجا بود."

حاقظ خیاوی، "مردی که گورش گم شد"،برنده ی تندیس بهترین مجموعه داستان سال 1386 از دومین دوره ی جایزه ی ادبی روزی روزگاری.

هیچ نظری موجود نیست: